ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 16 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

ریحانه و بیمارستان

ریحان گلی عمه مدتی بود که مریض شده بود و تب شدید  داشت و دیروز که دوباره بردنش دکتر برای معاینه مجدد .. بستریش کردن ... و باید سر ساعت آنتی بیوتیک دریافت کنه ... امیدوارم این اولین تجربه و آخرین تجربه بستری شدن گل خانوم باشه ریحانه جان تا امروز 8 ماه و 17 روز سن داره پ.ن: 1393/12/03 ریحانه جون از بیمارستان مرخص شد ...
30 بهمن 1393

اولین مروارید ریحانه

ریحانه جون دقیقا نمیدونم کی ؟؟ ولی هفته گذشته اولین دندون مرواریدیت جوونه زد .. مبارک باشه ریحانه جان   امیررضای خاله هم 2 ماه شده ... پ.ن: مامان آرش و امیررضا همینطور به فعالیتت ادامه بده ببینم میتونی بقیه والدین رو ترغیب کنی یا نه ...
17 بهمن 1393

ورود مامانی

امیر رضای عزیزم. گل پسر عزیزتر از جانم ده دقیقه بیشتر نیست که خوابیدی .منم از فرصت استفاده کردم وسری به وبلاگت زدم. مثل هر روز امروز هم شیرینی خاص خودت داشتی.صبح ساعت 6:45 ذقیقه بیدار شدی انگار می خواستی با داداشی بری مدرسه.بعد هم با هم داداشی رو بدرقه کردیم البته داداش تا بوست نکرد سوار سرویس نشد.حالا هم مثل یک عروسک ناز خوابیدی. الهی مامانی فدات بشه   ...
5 بهمن 1393

ورود مامانی

گل پسرم. عزیز تر از جونم امروز از خاله لولو در خواست آی دی کردم تا بتونم واسه تو وداداشت توی وب پست بزارم. از امروز هر وقت تونستم از خاطراتتون واستون می نویسم. الان هم در حالی که دارم از درس ل ازت دیکته میگیرم .برات یادداشت نوشتم.                                                اونی که برات میمیره منم من  
4 بهمن 1393

از همه جا نوشت

سلام به خواننده های خاموش و روشنمون تازه داشتم آرشیو رو نگاه میکردم دیدم همش شده یکتا و امیررضا گفتم بزار از بقیه گل ها هم بنویسم فردا شرمندشون نشم . . ^ ایلناز عزیزم که بعضی روزا میره کانون پرورشی و بخاطرش حتی روسری هم خریده و روزایی که میره اونجا میپوشه -93/10/30 از خواب بیدار شدم و دیدم ایلی به تنهایی تقریبا 2 متر کاموا به صورت زنجیره بافته بود . . ^ آرش خان هم که سرگرم برادر کوچکتر و عزیزش امیررضاست و کم و بیش یادی از ما میکنه ولی یه شب خودش و آجی گل خونه ما بودن استادمون کردن .. هرکاری هم میکردن میگفتن ما مهمانیم (یعنی اینقد غر نزن) . . ^ ریحانه گلی عزیزم سرماخورده .. دیروز رفتم دیدمش ...
4 بهمن 1393
1